داستانک بهترین و زیبا ترین داستانک ها
| ||
|
دانه
گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ٬ کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت : این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت : و این دانه گندم هم فلان عالم است ! و شروع کرد به تعریف از خود . خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید : آن یک دانه گندم هم خودش است ٬ من هیچ نیستم... ما کجائیم؟
با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریست و دعا کرد ، خواهرم روی تخت بیمارستان زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید . پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .
از در خونه که وارد شدم از حال رفتم، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم . نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحي : داستانک ها ] [ design thems by::: DASTANAK.TK ] |