داستانک بهترین و زیبا ترین داستانک ها
| ||
|
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آيندهاش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه همسن و سالانش واقعاً نميدانست که چه چيزى از زندگى ميخواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت. يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.... به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب . کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان ميشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر ميدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.» مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت ميزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که ميخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آنها را از نظر گذراند. کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . . کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! » برچسبها: گفتم: خستهام برچسبها:
برچسبها:
برچسبها: ملا نصرالدين هميشه اشتباه ميكرد برچسبها: يکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنيم.
برچسبها: روزي شاگردي به استاد خويش گفت:استاد مي خواهم يکي از مهمترين خصايص انسان ها را به من بياموزي؟استاد گفت: واقعا مي خواهي آن را فرا گيري؟شاگرد گفت:بله با کمال ميل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جايي برويم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکي که در آّن کودکان مشغول بازي بودند،برد.استاد گفت:.... خوب به مکالمات بين کودکان گوش کن.مکالمات بين کودکان به اين صورت بود: -الان نوبت من است که فرار کنم و تو بايد دنبال من بدوي. -نخير الان نوبت توست که دنبالم بدوي. -اصلا چرا من هيچوقت نبايد فرار کنم؟ و حرف هايي از اين قبيل... استاد ادامه داد:همانطور که شنيدي تمام اين کودکان طالب آن بودند که از دست ديگري فرار کنند.انسان نيز اين گونه است.او هيچگاه حاضر نيست با شرايط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقايق و واقعيات زندگي خود فرار کند و هرگز کاري براي بهبود زندگي خود انجام نمي دهد.تو از من خواستي يکي از مهم ترين ويزگي هاي انسان را براي تو بگويم و من آن را در چند کلام خلاصه ميکنم:تلاش براي فرار از زندگي. برچسبها: روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است. برچسبها: روزگاري يک کشاورز در روستايي زندگي مي کرد که بايد پول زيادي را که از برچسبها: يک پيرمرد بازنشسته خانه ي جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته ي اول همه چيز به خوبي و خوشي گذشت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه پس از تعطيلي کلاس ها 3 تا پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند هر چيزي که در خيابان افتاده بود شوت مي کردند و سروصداي عجيبي به راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد مختل شده بود. اين بود که پيرمرد تصميم گرفت کاري بکند. روز بعد که مدرسه تعطيل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خيلي بامزه هستيد از اين که مي بينم اينقدر بانشاط هستيد خوشحالم من هم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد من روزي 1000 تومن به شما مي دهم که بياييد اينجا و همين کار را بکنيد بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پيرمرد به آنها گفت: ببينيد بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي توانم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟ برچسبها: |
|
[ طراحي : داستانک ها ] [ design thems by::: DASTANAK.TK ] |