بازی های اندروید

داستانک

داستانک
بهترین و زیبا ترین داستانک ها
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بلک استوریز و آدرس blackstorys.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





روزی ناصرالدین شاه قاجار در تابستان در عمارت سلطنت آباد دراز كشیده بودند؛ در حالی كه درباریان در پایین نشسته، با پادشاه به طور محرمانه صحبت می كردند.

شاه در اثنای سخن گفت: چرا انوشیروان را عادل می گفتند؟ مگر من عادل نیستم؟

احدی جسارت نكرد كه پاسخ دهد.

شاه دوباره پرسید: آیا بین شما هیچ كس نیست كه جواب بدهد؟

باز كسی جواب نداد. ادامه سكوت همه را در معرض خطر قرار می داد. سرانجام حكیم الممالك مرگ را پیش نظر آورد و با تردید گفت: قربانت شوم. انوشیروان را عادل می گفتند برای این كه عادل بود.

شاه ابروی خود را در هم كشید و گفت:

 

 

آیا ناصرالدین شاه عادل نیست؟

باز سكوت جلسه را فرا گرفت. پس از مدتی ناگزیر حكیم الممالك مرگ خود را در نظر آورد و حرف اول خود را تكرار كرد. شاه بیشتر ابرو در هم كشید و سؤال نخستین خود را باز بر زبان آورد. مجدداً سكوت مرگبار بر دربار حاكم شد. ناگزیر حكیم الممالك شانه های خود را حركت داد و دست خود را باز كرد.

 

آنگاه شاه با كمال تحقیر گفت:

ای فلان فلان شده ها! من یقین دارم كه اگر انوشیروان هم مثل شما عوضی رشوه خوار و نادرست در دور و برخود داشت، هیچ وقت ممكن نبود او را عادل بگویند

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:38 ] [ امیرحسین کریمی ]

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.

شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟

دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.

مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.

وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.

شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.

مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید.

 

در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:37 ] [ امیرحسین کریمی ]

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد. داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخرى رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. امّا داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد. 

فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

 

.


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:36 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

 در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:35 ] [ امیرحسین کریمی ]

 الکساندر فلمینگ (داستان پنی سیلین)

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...

 

الکساندر فلمینگ (داستان پنی سیلین)

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.اشراف زاده گفت: می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی. کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگیرم. در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.اشراف‌زاده پرسید: پسر شماست؟
کشاورز با افتخار جواب داد: بله
با هم معامله می‌کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الریه مبتلا شد. 
چه چیزی نجاتش داد؟ پنیسیلین

 



بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:34 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

 

 

 

 

 

خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟

 

 

 

 

 

نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .

 

 

 

 

 

هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟

 

 

 

 

 

مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.

 

 

 

 

 

از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "

 

 

 

 

 

و به سخن ارد بزرگ :  کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند . 

 

 

 

 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:28 ] [ امیرحسین کریمی ]

مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پیرمرد : معلومه که نه !
جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !
پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !
پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !
جوون : کاملا'' امکانش هست !
پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !
جوون : کاملا'' امکان داره !
پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !
جوون : ممکنه !
پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیار

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:27 ] [ امیرحسین کریمی ]

چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ی ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی. از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال که نمیدانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد.
آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : وای ی ی ی ...، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد. همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد : می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش کرده بودم.
وقتی تصویرم را در آینه دیدم، یکهو داد زدم : من زشتم! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- ولی چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است.
آنوقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً منو دوستم داری؟
و او در جوابم می گوید : بله.
و وقتی از او می پرسم که چرا دوستم داری؟
به من لبخند می زند و می گوید : چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم ...

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:26 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

 

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:26 ] [ امیرحسین کریمی ]

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،

تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.

او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،

متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد . او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت .

پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم . شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد.

اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان  سوار شدن به هواپیماست . آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد  ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد …  یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته است .

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشددر صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

۱/    سنگ … پس از رها کردن!

۲/    حرف … پس از گفتن!

۳/    موقعیت… پس از پایان یافتن!

۴/    و زمان … پس از گذشتن!

 

چرا همیشه ما زودقضاوت میکنیم ؟


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:25 ] [ امیرحسین کریمی ]

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و....

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:25 ] [ امیرحسین کریمی ]

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .

“برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .

اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند..

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:24 ] [ امیرحسین کریمی ]

وش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده‌ام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

 

 

در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند ...حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته‌ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:24 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

چند سال بعد گذشت تا اینکه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...

یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید..

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد..

 

 


وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.

 


در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.

این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است که هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یکدیگر عشق بورزیم ...

 

 

 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:23 ] [ امیرحسین کریمی ]

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!

 

کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی...

 

 

او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.

 

 

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.

 

 

عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

 

 

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

 

 

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.

 

 

کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید...

 

 

 

خداوند همیشه در کنار ما هست. اما ما نیاز به خدا رو کم حس می کنیم به خاطر همینه که خیلی وقتها اصلاً یادمون میره که خدایی وجود داره.

 

 

شاید این یکی از دلایلی باشه که باعث میشه انسان به راحتی گناه کنه...

 

 

دنیا اونقدر مشغله و فکر مشغولی برای آدمها میتراشه که وقتی باقی نمیمونه تا به خدا فکر کنیم. اما این اصلاً توجیحی برای اینکه ما خدا رو یاد نکنیم نیست .

 

 

مگه میشه که ما وقت برای خدا نداشته باشیم؟ چطور فرصت میکنیم غذا بخوریم، آب بخوریم، با مردم معاشرت کنیم، کار کنیم، تفریح داشته باشیم اما وقت نداریم که برای چند دقیقه با خدا گفتگو کنیم؟

 

 

من فکر نمیکنم نیاز به خدا کمتر ارزشتر از نیاز به آب و غذا باشه. میدونم شاید برای خیلیهاتون این حرفها تکراریه. اما یکم به این موضوع فکر کنید.

 

 

شاید دوست نداشته باشید نماز بخونید یا دعاهای تکراری دیگران. عیب نداره شما میتونید به هر زبانی که دوست دارید با خدا صحبت کنید و هر چیزی رو که دوست دارید بهش بگید. خداوند به همه زبانها تسلط داره.

 

 

احتیاج نداره از کلمههای مخصوصی استفاده کنی، اون فقط میخواد آن چیزی که از قلب شما بیرون میآد رو بشنوه. هر چند که قبل از اینکه شما بگید خودش میدونه. اما مثل پدری که دوست داره فرزندش از اون چیزی رو بخواد تا به اون بده دوست داره صدای شما رو بشنوه.

 

 

فکر کنم با خدا راحت صحبت کنیم بهتر از اینه که به خاطر قید و بندها از خدا دور باشیم. چون هیچ لذتی به نزدیکی با معبود نمیرسه.

 

 

من آزمودم مدتی، بی تو ندارم لذتـــــی کی عمر را لذت بود بیملح بی پایان تو


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:22 ] [ امیرحسین کریمی ]

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

 

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:22 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."
ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"
ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."
ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."
ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."
ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"
ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"
ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."
ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"
ـ "آره، ‌نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:

ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟"
ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"
ـ "چه فداکاری ای؟"
ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."
ـ منو بخوری؟"
ـ "آره مگه تو چته؟"
ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."
ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."
ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"
ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."
ـ "آخه گوشت من بو نا میده"
ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"
ـ "معلومه چرا نخورم؟"
ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."
ـ "چه خواهشی؟"
ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."
ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."

گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...

نتیجه گیری اخلاقی :
1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است
3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...
4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم

 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:21 ] [ امیرحسین کریمی ]


 

 

 

 

ياد دارم که شبی در کاروانی هه شب رفته بودم

و سحر در کنار بيشه ای خفته شوريده ای که در آن سفر همراه ما بود
نعره ای برآورد و راه بيابان گرفت و يک نفس آرام نيافت.
چون روز شد گفتمش آنچه حالت بود؟
گفت: بلبلان را ديدم که به نالش درآمده بودند
از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهايم از بيشه
انديشه کردم که مروت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته.

دوش مرغـی به صبـح مـی ناليد
عقل و صبـرم ببرد و طاقت و هوش
يکـی از دوستــان مخلــــص را
مــگر آواز مـــن رسيـــد بـه گـوش
گـفت بـاور نـــداشتـم کـه تـورا
بــانگ مــرغی چنين کند مدهــوش
گفتـم ايـن شـرط آدمیت نيست
مـرغ تسبيـح گوی و من خامــوش
گلستان سعدی

 

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:20 ] [ امیرحسین کریمی ]

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی .
زن با کمال میل می‌پذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن می‌پذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند !

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:20 ] [ امیرحسین کریمی ]







يادمان باشد که


هميشه ذره اي   حقيقت    پشت هر "فقط يه شوخي بود"

کمي   کنجکاوي   پشت "همينطوري پرسيدم"

قدري   احساسات   پشت "به من چه اصلا"

مقداري  خرد   پشت "چه ميدونم"

واندکي   درد   پشت "اشکالي نداره"

 

وجود دارد.







 













يادمان باشد که


هميشه ذره اي   حقيقت    پشت هر "فقط يه شوخي بود"

کمي   کنجکاوي   پشت "همينطوري پرسيدم"

قدري   احساسات   پشت "به من چه اصلا"

مقداري  خرد   پشت "چه ميدونم"

واندکي   درد   پشت "اشکالي نداره"

 

وجود دارد.







 
























يادمان باشد که


هميشه ذره اي   حقيقت    پشت هر "فقط يه شوخي بود"

کمي   کنجکاوي   پشت "همينطوري پرسيدم"

قدري   احساسات   پشت "به من چه اصلا"

مقداري  خرد   پشت "چه ميدونم"

واندکي   درد   پشت "اشکالي نداره"

 

وجود دارد.
 

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:13 ] [ امیرحسین کریمی ]

وقت شناس باشيد
 
در مراسم توديع پدر پابلو، کشيشي که 30 سال در کليساي شهر کوچکي خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از يکي‌ از سياستمداران اهل محل براي سخنراني دعوت شده بود.

 در روز موعود، مهمان سياستمدار تاخير داشت و بنابر اين کشيش تصميم گرفت کمي‌ براي مستمعين صحبت کند. پشت ميکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد اين شهر شدم. انگار همين ديروز بود. راستش را بخواهيد، اولين کسي‌ که براي اعتراف وارد کليسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدي هايش، باج گيري، رشوه خواري، هوس راني‌ و هر گناه ديگري که تصور کنيد اعتراف کرد.

 آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترين نقطه زمين فرستاده است ولي‌ با گذشت زمان و آشنايي با بقيه اهالي محل دريافتم که در اشتباه بوده‌ام و اين شهر مردماني نيک دارد.

 در اين لحظه سياستمدار وارد کليسا شده و از او خواستند که پشت ميکروفون قرار گيرد. در ابتدا از اين که تاخير داشت عذر خواهي‌ کرد و سپس گفت که به ياد دارم زماني که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولين کسي‌ بودم که براي اعتراف مراجعه کردم ...

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:13 ] [ امیرحسین کریمی ]

وعده پادشاه پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيرى را ديد که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسيد: آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گويم يکى از لباس‌هاى گرم مرا برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالى قصر پيدا کردند در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . . پيرمرد و دخترش دهقان پير، با ناله مي‌گفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست با وجود اين همه بدبختي، نمي‌دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دو تا مي‌بيند. ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار مي‌کني! مگر کور هستي، نمي‌بيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟! دهقان گفت: چرا ارباب مي‌بينم … اما … چيزي که هست، دختر شما همه‌ي اين خوشبختي‌ها را «دوتا» مي‌بيند … ولي دختر من، اين همه بدبختي را … !






بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:13 ] [ امیرحسین کریمی ]

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند  و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند.
   آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم که در راه برگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و از آنجايي که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.»…..استاد فکري کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست که شروع کنند…. آنها به اولين مسأله نگاه کردند که ? نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند….. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ?? امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال اين بود:


!!!!!« کدام لاستيک پنچر شده بود؟»

الف)چرخ راست جلو
ب)چرخ چپ جلو
ج)چرخ راست پشت
د)چرخ چپ پشت







بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:12 ] [ امیرحسین کریمی ]

روزي زني طوطي سخنگويي خريد? طوطي را به خانه برد ولي طوطي حرف نميزد به مغازه برگشت و به فروشنده گفت ولي اين طوطي که حرف نميزند
فروشنده: برايش آينه در قفس گذاشته اي؟
  زن: نه
  فروشنده:خوب براي همين است که حرف نمي زند
  زن يک آينه خريد و با خود برد
  روز بعد برگشت و گفت ولي بازهم طوطي حرف نزد
  فروشنده: برايش نردبان گذاشته اي؟
  زن: نه
  فروشنده: براي همين است که حرف نمي زند..
  زن يک نردبان خريد رفت
-
-….  
روز بعد بازهم زن برگشت و گفت:طوطي مرد
  فروشنده: باز هم هيچ حرفي نزد
  زن: چرا قبل از مردنش يک جمله گفت و مرد
   او گفت: در مغازه اي که از آن آينه و نردبان خريدي ارزن نمي فروختند



بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:12 ] [ امیرحسین کریمی ]

پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :.. " اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.
يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
در مسابقه ي زندگي گل زدن هنر نيست بلکه گل شدن هنره !
شاد بودن تنها انتقامي ­است که مي­توان از زندگي گرفت
 ارنستو چه­ گوارا
 تهيه : توانا عسگري
 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:11 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

در ژاپن سگ معروفي با نام هاچيکو به دنيا آمد که زندگي و منش او به افسانه اي از ياد نرفتني بدل گشت.  هاچيکو سگ سفيد نري از نژاد آکيتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال 1923 به دنيا آمد.

زماني که هاچيکو دو ماه داشت بوسيل? قطار اوداته به توکيو فرستاده شد و زماني که به ايستگاه شيبوئي ميرسيد قفس حمل آن از روي باربر به پائين مي افتد و آدرسي که قرار بود هاچيکو به آنجا برود گم مي شود و او از قفس بيرون آمده و تنها در ايستگاه به اين سو و آن سو ميرود در همين زمان يکي از مسافران هاچيکو را پيدا کرده و با خود به منزل ميبرد و به نگهداري از او مي پردازد.  اين فرد پرفسور دانشگاه توکيو دکتر شابرو اوئنو  بود.  پرفسور به قدري به اين سگ دلبسته مي شود که بيشتر وقت خود را به نگهداري از اين سگ اختصاص مي دهد.  دور گردن هاچيکو قلاده اي بود که روي آن عدد 8 نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپني هاچي بيان مي شود و نماد شانس و موفقيت است) و پرفسور نام اورا هاچيکو مي گذارد.  منزل پرفسور در حوم? شهر توکيو قرار داشت و هر روز براي رفتن به دانشگاه به ايستگاه قطار شيبوئي ميرفت و ساعت 4 برمي گشت.  هاچيکو يک روز به دنبال پرفسور به ايستگاه مي آيد و هرچه شابر از او مي خواهد که به خانه برگرداند هاچيکو نميرود و او مجبور مي شوند که خود هاچيکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا مي ماند.  در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب مي بيند هاچيکو روبروي در ورودي ايستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برميگردند از آن تاريخ به بعد هرروز هاچيکو و پرفسور باهم به ايستگاه قطار ميرفتند و ساعت 4 هاچيکو جلوي در ايستگاه منتظر بازگشت او مي ماند، تمام فروشندگان و حتي مسافران هاچيکو را مي شناختند و با تعجب به اين رابطه دوستانه نگاه ميکردند. در سال 1925 دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکت? قلبي از دنيا ميرود، آن روز هاچيکو که 18 ماه داشت تا شب روبروي در ايستگاه به انتظار صاحبش مي نشيند و خانواد? پرفسور به دونبالش آمده و به خانه ميبرندش اما روز بعد نيز مثل گذشته هاچيکو به ايستگاه رفته و به منتظر بازگشت صاحبش مي ماند و هربار که خانواد? پرفسور جلوي رفتنش را مي گرفتند هاچيکو فرار ميکرد و به هر طريقي بود خود را راس ساعت 4 به ايستگاه ميرساند.  

اين رفتار هاچيکو خبرنگاران و افراد زيادي را به ايستگاه شيبوئي مي کشاند، و در روزنامه ها اخبار زيادي دربار? او نوشته مي شد و همه ميخواستند از نزديک با اين سگ باوفا آشنا شوند. هاچيکو خانواد? پرفسور را ترک کرد و شبها در زير قطار فرسوده اي ميخوابيد، فروشندگان و مسافران برايش غذا مي آوردند و او 9 سال هر بعد از ظهر روبروي در ايستگاه منتظر بازگشت صاحب عزيزش ميماند و در هيچ شرايطي از اين انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ 1934 در سن 11سال 4 ماهگي منتظر صاحب مورد علاقه اش باقي ماند.

وفاداري هاچيکو در سراسر ژاپن پيچيد و در سال 1935 تنديس يادبودي روبروي در ايستگاه قطار شيبوئي از او ساخته شد. تا امروز تنديس برنزي هاچيکو همچنان در ايستگاه شيبوئي منتظر بازگشت پرفسور است.  

در زمان جنگ جهاني دوم تنديس تخريب شد و در سال 1947 دوباره تنديس جديدي از هاچيکو در وعدگاه هميشگيش بنا شد، اگرچه اين بنا حالت ايستاده داشت و به زيبايي تنديس اول نبود اما يادبودي بود از وفاداري و عشق زيباي هاچيکو براي مردم ژاپن؛ در سال 1964 تنديس ديگري از هاچيکو همراه با خانواده اي که هرگز، انتظار و عشق اجاز? داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروي زادگاه هاش بنا شد.  آقاي جيتارو ناکاگاوا رئيس جمهور ژاپن انجمن براي حفظ و پرورش نژاد آکيتا به وجود آورد وتنديسي به يادبود هاچيکو بنا نهاد.  و اين داستان حقيقي و باورنکردني از وفاداري بي حد سگي است که ثابت کرد عشق هرگز نميميرد و هيچگاه فراموش نخواهد شد.







بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:10 ] [ امیرحسین کریمی ]




وقتي تخم مرغ به وسيله يک نيرو از خارج مي شکند، يک زندگي به پايان مي رسد. ...وقتي تخم مرغ به وسيله نيرويي از داخل مي شكند، يک زندگي آغاز مي شود.

تغييرات بزرگ همواره با نيروي دروني شروع مي شود
 
When an egg is broken from the outside, a life is over; but when it is hatched from the inside, a new life is born. Big changes are always begun by an inside force








بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:10 ] [ امیرحسین کریمی ]

يادداشتي از نلسون ماندلا :من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست ندارند نيست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست دارند نمى‌باشد.


من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است.
من باور دارم ...
که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب محبوبمان ويا خودمان را به درد آورد.
 من باور دارم ...
که هميشه بايد کسانى را که صميمانه دوستشان داريم با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم.  من باور دارم .... که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدمي بشوم که  مى‌خواهم.من باور دارم ...
که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مى‌دهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.
من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که بايد انجام گيرد را در زمانى که بايد انجام گيرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پيامدهاى آن.
من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داريم در مواقع پريشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آيند و ما را نجات مى‌دهند.
من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا اين به من اين حق را نمى‌دهد که ظالم و بيرحم باشم.
من باور دارم ...
که بلوغ بيشتر به انواع تجربياتى که داشته‌ايم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ايم بستگى دارد تا به اين که چند بار جشن تولد گرفته‌ايم.
من باور دارم ...
که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.
من باور دارم ...
که صرفنظر از اين که چقدر دلمان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.
من باور دارم ...
که زمينه‌ها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ...
که نبايد خيلى براى کشف يک راز کند و کاو کنم، زيرا ممکن است براى هميشه زندگى مرا تغيير دهد.
من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و دو چيز کاملاً متفاوت را ببينند.
من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسيم تغيير يابد.
من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقديرنامه‌هايى که بر روى ديوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.
من باور دارم ...
که کسانى که بيشتر از همه دوستشان دارم خيلى زود از دستم گرفته خواهند شد.
من باور دارم ...
«شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را داردنيست
بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مى‌کند.»  









بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:9 ] [ امیرحسین کریمی ]

زندگي همچون بادکنکي است در دستان کودکي
که هميشه ترس از ترکيدن آن لذت داشتن آن را از بين ميبرد
***
شاد بودن تنها انتقامي است که ميتوان از دنيا گرفت، پس هميشه شاد باش
***
امروز را براي ابراز احساس به عزيزانت غنمينت بشمار
شايد فردا احساس باشد اما عزيزي نباشد
***
کسي را که اميدوار است هيچگاه نا اميد نکن، شايد اميد تنها دارائي او باشد
***
اگر صخره و سنگ در مسير رودخانه زندگي نباشد
صداي آب هرگز زيبا نخواهد شد
***
هيچ وقت به خدا نگو يه مشکل بزرگ دارم
به مشکل بگو من يه خداي بزرگ دارم
***
بيا لبخند بزنيم بدون انتظار هيچ پاسخي از دنيا
***
باد مي وزد
ميتواني در مقابلش هم ديوار بسازي، هم آسياب بادي
تصميم با تو است
***
دوست داشتن بهترين شکل مالکيت
و مالکيت بدترين شکل دوست داشتن است
***
خوب گوش کردن را ياد بگيريم
گاه فرصتها بسيار آهسته در ميزنند
***
وقتي از شادي به هوا ميپري، مواظب باش کسي زمين رو از زير پاهات نکشه
***
مهم بودن خوبه ولي خوب بودن خيلي مهم تره


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:8 ] [ امیرحسین کریمی ]

شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد :
مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين راه را به من نشان دهي؟
بهلول جواب داد:
نزديكترين و آسانترين راه :
نرفتن بالاي كوه است .




نتيجه:در هر راهي که قدم در ان گذاشتي  سختي ها و ناملايماتي را بايد تحمل کنيد . هر ناملايماتي را بايد بچشيد .  تا به آساني و راحتي برسي

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:33 ] [ امیرحسین کریمی ]


 
ميمون هايي که «ترسيدن» را ياد گرفتند: ميمون هايي که از مار نمي ترسيدند را در کنار مار ها قرار دادند. در همين حين صداهاي بلند و وحشتناکي هم از بلندگو ها پخش کردند. با اين کار ميمون هايي که از مار ها نمي ترسيدند «ياد گرفتند» که از مار بترسند. نتيجه عجيب تر اين آزمايشاين بود که حتي ميمون هاي ديگري که هم که از مار ها نمي ترسيدند با ديدن ترس ساير ميمون ها آنها هم از مار ها ترسيدند.

 
نتيجه: ما از بعضي از چيزها مي ترسيم چون آنها را با چيز هاي ديگري در ذهن مان به يکديگر مرتبط مي کنيم. مثلآ يک کودک بعد از شنيدن صداي ترسناک محکم بسته شدن درب در تاريکي از تاريکي خواهد ترسيد.

--------------------------------------------------------------------------------
قورباغه هايي که زنده زنده آب پز شدند: چند قورباغه را در ظرفي پر از آب جوش انداختند، آنها خيلي سريع از آب جوش به بيرون پريدند و خودشان را نجات دادند. وقتي همين قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند چون نتوانستند عکس العملي به همان سرعت نشان دهند.
 
نتيجه: ما مي توانيم تغييرات ناگهاني را بفهميم و متقابلآ عکس العمل نشان دهيم اما وقتي اين تغييرات در دراز مدت انجام مي شوند وقتي متوجه مي شويم که ديگر خيلي دير است. يادمان باشد، نه عادت هاي بد يک شبه وجود کسي را فرا مي گيرد و نه کسي يک شبه فرد ديگري مي شود، همه چيز پله پله انجام مي شود. مهم اين است که گرم شدن آب را احساس کنيد.

--------------------------------------------------------------------------------
موش هاي شناگري که غرق شدند: اين بار تعدادي موش هاي صحرايي که بعضي آنها مي توانند 80 ساعت مداوم شنا کنند آماده شدند. محققان قبل از اينکه آنها را در آب بياندازند با کلک اين باور غلط را در موش ها به وجود آوردند که آنها گير افتاده اند. خيلي از موش ها تنها پس از چند دقيقه بعد از شنا کردن غرق شدند. نه چون نمي توانستند شنا کنند، بلکه چون فکر مي کردند گير کرده اند نااميد شده و دست از شنا کردن برداشتند و غرق شدند.
 
نتيجه: وقتي همه چيز به آن طور که مي خواهيم پيش مي رود ما هم با حداکثر توان مان تلاش مي کنيم. اما بعد از اينکه سر و کله مشکلات بزرگ و کوچک پيدا مي شود نااميد شده و دست از تلاش کردن بر مي داريم، با وجود اينکه توان انجام آن را داريم.

--------------------------------------------------------------------------------
سگ هايي که ياد گرفتند تلاش نکنند: تعدادي سگ در اتاقي قرار گرفتند که زمين آن مي توانست شوک الکتريکي خفيفي به سگ ها وارد کند. دکمه اي روي ديوار اتاق بود که با فشرده شدن جريان را قطع مي کرد. وقتي شوک وارد شد سگ ها بالا و پايين پريدند تا بالاخره يکي از سگ ها دکمه را زد و جريان قطع شد. سگ ها ياد گرفتند با زدن آن دکمه آن شوک ناخوشايند قطع مي شود.
روي نصف گروه اول سگ ها همين آزمايش دوباره تکرار شد اما اين بار دراتاق ديگري که دکمه اي الکي داشت و با زدن آن هيچ اتفاقي نمي افتاد و جريان همچنان ادامه داشت. بعد از اين مراحل سگ هايي که در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با کليد سالم) بازگردانده شدند و آزمايش تکرار شد. اين بار هيچ کدام شان حتي سعي نکردند که دکمه را فشاردهند.
 
نتيجه: هيچ کس با ناميدي به دنيا نمي آيد، بلکه ما بعد از اينکه چند بار شکست مي خوريم «شکست خوردن» را ياد مي گيريم و حتي به خودمان زحمت تلاش کردن نمي دهيم. اگر به مشکلي برخورده ايد، مهم نيست دفعه چندم است که زمين خورده ايد، باز هم بلند شويد و براي حل آن تلاش کنيد. ممکن است کليد سالم باشد، فقط فشارش دهيد!
 





بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:33 ] [ امیرحسین کریمی ]

aمادري گوش فرزندش را گرفته کشان کشان با خود مي برد . مردي را ديد که از روبرو مي آمد به آن مرد گفت کودکم را دعوا کنيد او حرف مرا گوش نمي دهد پسرک مات و مبهوت به سيماي مردانه و استوار مرد مي نگريست اشکهايش زير چشمانش حلقه زده بود لباسي کهنه بر تن داشت و کفش در پايش نبود ، انگشتان پاهايش در زير لايه ايي از خاک پنهان بود . مرد نشست و دست پسر را گرفت به چشمان کودک خيره شد و سرش را کنار گوش کودک آورد و چيزي گفت . کودک هم چيزي آهسته به او گفت و مرد خنديد و با سر چيزي اشاره کرد تبسمي دلنشين بر لب کودک نشست ، مادر به مرد گفت شما به جاي دعوا کردن او ، مي خندانيدش ، نمي دانيد چه آتشپاره ايي است . زندگيم را سياه کرده از صبح تا شب دنبالش هستم و از روي ديوار، پشت بام همسايه و بازار پيدايش مي کنم . مرد به چشمان کودک نگاه مي کرد و کودک لبانش به خنده باز شده بود . کم کم مادر داشت از عصبانيتش فوران مي کرد که ديد اشک برگونه مردانه مرد مي لغزد مات و مبهوت شد مرد دستش را بالا آورد ناگاه چند افسر نظامي جلو آمدند به آنها گفت نيازهايشان را برطرف سازيد . و بدون آن که سرش را برگرداند ، رفت ....
  زن از کودکش پرسيد آن مرد در گوشت چه گفت ؟
  کودک پاسخ داد : از من پرسيد چه کساني را دوست مي داري ؟ و من هم گفتم پدر و مادرم ...
  آن زن همسري بيمار و دختر کوچکي نيز داشت .
  زندگي آنان با همان يک لبخند و اشک مردي که در راه ديده بود دگرگون شد . و درهاي روزي به رويشان گشوده گشت . ارد بزرگ انديشمند کشورمان مي گويد : خوي مهربان ، ريشه در طبيعت گل ها دارد .
  يک هفته بعد از آن ، زن در کنار بازار کرمانشاه در حال خريد نان بود که ديد سران ارتش از شهر خارج مي شوند سواران رشيد ايران زمين ، سوار بر اسبهاي رزم و آن مرد که پيش آهنگ همه بود  
 ياد و نام نادر شاه افشار جاودانه باد ! که مهر پدر را بر سر هيچ گاه حس نکرد و مادر خويش را در زمان اسارت بدست قبايل وحشي از دست داد


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:32 ] [ امیرحسین کریمی ]


 
سرمايه داري در نزديکي مسجد قلعه فتح الله کابل رستوراني ساخت که در آن موسيقي و رقص بود و براي مشتريان مشروب هم سرو مي شد.
ملاي مسجد هر روز در پايان موعظه دعا مي کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني بر اين رستوران نازل!.
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و رستوران به خاکستر تبديل گرديد.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد ديري نپاييد
صاحب رستوران به محکمه شکايت برد و از ملاي مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنين ادعايي را نپذيرفتند !
قاضي دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلويي صاف کرد و گفت : نمي دانم چه بگويم ؟! سخن هر دو را شنيدم :
يک سو ملا و مومناني هستند که به تاثير دعا و ثنا ايمان ندارند !
وسوي ديگر مرد شراب فروشي که به تاثير دعا ايمان دارد …!


"پائولو کوئيلو"





 
 
 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:32 ] [ امیرحسین کریمی ]

اگر صاحب قدرت پيشگويي باشم و آگاه باشم بر تمام اسرار و بر تمامي دانشها، اگر ايمانم چنان کامل باشد، تا آنجا که کوه ها را جابه جا کنم و عشق نداشته باشم، هيچم، و اگر تمامي اموالم را ميان فقرا تقسيم کنم و اگر بدن خود را به آتش بسپارم اما عشق نداشته باشم، هيچ حاصلي بدستم نيست. اگر عشق را از منشور شعورمان بگذرانيم و به عناصر تشکيل دهنده اش تجزيه کنيم خواهيم ديد که عشق از ? عنصر اصلي تشکيل شده است: بردباري :عشق بردبار است. مهرباني: مهربان است. سخاوت: عشق، در آتش حسد نمي سوزد. فروتني: غرور ندارد. ظرافت: عشق، اطوار ناپسنديده ندارد. تسليم: نفع خود را خواهان نيست. تسامح: خشم نمي گيرد. معصوميت: سوءظن ندارد. صداقت: از ناراستي شاد نمي شود، اما با راستي به شعف مي آيد. پائولو کوئيلو


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:31 ] [ امیرحسین کریمی ]

روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند: ” فاصله بين دچار يک مشکل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشکل چقدراست؟” استاد اندکي تامل کرد و گفت: “فاصله مشکل يک فرد و راه نجات او از آن مشکل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!” آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:” من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است که بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشکل راه حلي پيدا کرد. با يک جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشکلي حل نمي شود. “ دومي کمي فکر کرد و گفت:” اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است که بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت.” آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت: ” وقتي يک انسان دچار مشکل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است که فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي کائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توکل براي هيچ مشکلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم فاصله بين مشکلي که يک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است که برآن ايستاده است!”


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:30 ] [ امیرحسین کریمی ]

روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند: ” فاصله بين دچار يک مشکل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشکل چقدراست؟” استاد اندکي تامل کرد و گفت: “فاصله مشکل يک فرد و راه نجات او از آن مشکل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!” آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:” من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است که بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشکل راه حلي پيدا کرد. با يک جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشکلي حل نمي شود. “ دومي کمي فکر کرد و گفت:” اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است که بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت.” آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت: ” وقتي يک انسان دچار مشکل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است که فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي کائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توکل براي هيچ مشکلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم فاصله بين مشکلي که يک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است که برآن ايستاده است!”


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:58 ] [ امیرحسین کریمی ]

aمسابقه قورباغه ها
روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه ي دو بدند.
 هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود.
جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند...
 و مسابقه شروع شد....

راستش, کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک برج برسند.

شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد:

" اوه,عجب کار مشکلي!!"

"اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند.."
يا:
"هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلند ه!"
 قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند...

بجز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند...
جمعيت هنوز ادامه مي داد,"خيلي مشکله!!!هيچ کس موفق نمي شه!"

و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف...
ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
اين يکي نمي خواست منصرف بشه!

بالاخره بقيه ازادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها کسي بود که به نوک رسيد!

بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کا ر رو انجام داده؟
اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟

و مشخص شد که ... برنده ي مسابقه کر بوده!!!


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:58 ] [ امیرحسین کریمی ]


روزي مردي داخل چاله اي افتاد و بسيار دردش آمد ...!ا


  دوشنبه ?? خرداد ????


    
















 
 
روزي  مردي داخل چاله اي افتاد و بسيار دردش آمد ...!ا
 يک روحاني او را ديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي
 
 
 
يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد!
   يک يوگيست به او گفت : اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت!
يک پرستار کنار چاله ايستاد و با او گريه کرد!
   يک  روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
يک تقويت کننده  فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني!!!
 
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
آنکه مي تواند، انجام مي دهد و آنکه نمي تواند، انتقاد مي کند.
  جرج برناردشاو
 



بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:57 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

 

مردي که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به ياد آورد قرار مهمّي دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردي که روي زمين بود پرسيد

 

 

 

 

 

:

"ببخشيد آقا ؛ من قرار مهمّي دارم ، ممکنه به من بگوييد کجا هستم تا ببينم به موقع به قرارم مي رسم يا نه؟"


مرد روي زمين:

"بله، شما در ارتفاع حدوداً ? متري در طول جغرافيايي " ?8'??ْ?? و عرض جغرافيايي "??'??ْ ?? هستيد."


مرد بالن سوار : شما بايد مهندس باشيد!


مرد روي زمين : بله، از کجا فهميديد؟


مرد بالن سوار :

"چون اطلاعاتي که شما به من داديد اگر چه کاملا ً دقيق بود به درد من نمي خورد و من هنوز نمي دانم کجا هستم و به موقع به قرارم مي رسم يا نه؟"



مرد روي زمين : شما بايد مدير باشيد.


مرد بالن سوار : بله، از کجا فهميديد؟


مرد روي زمين :

چون شما نمي دانيد کجا هستيد و به کجا مي خواهيد برويد. قولي داده ايد و نمي دانيد چگونه به آن عمل کنيد و انتظار داريد مسئوليت آن را ديگران بپذيرند. اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:56 ] [ امیرحسین کریمی ]



مدير به منشي ميگه براي يه هفته بايد بريم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشي زنگ ميزنه به شوهرش ميگه: من بايد با رئيسم برم سفر کاري, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ ميزنه به دوست دخترش, ميگه: زنم يه هفته ميره ماموريت کارهات رو روبراه
معشوقه هم که تدريس خصوصي ميکرده به شاگرد کوچولوش زنگ ميزنه ميگه: من تمام هفته مشغولم نميتونم بيام
پسره زنگ ميزه به پدر بزرگش ميگه: معلمم يه هفته کامل نمياد, بيا هر روز بزنيم بيرون و هوايي عوض کنيم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدير شرکت هست به منشي زنگ ميزنه ميگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشي زنگ ميزنه به شوهرش و ميگه: ماموريت کنسل شد من دارم ميام خونه
شوهر زنگ ميزنه به معشوقه اش ميگه: زنم مسافرتش لغو شد نيا که متاسفانه نميتونم ببينمت
معشوقه زنگ ميزنه به شاگردش ميگه: کارم عقب افتاد و اين هفته بيکارم پس دارم ميام که بريم سر درس و مشق
پسر زنگ ميزنه به پدر بزرگش و ميگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و مياد
مدير هم دوباره گوشي رو ور ميداره و زنگ ميزنه به منشي و ميگه برنامه عوض شد حاضر شو که بريم مسافرت...


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:55 ] [ امیرحسین کریمی ]

درباره وبلاگ

به وبلاگ بلک استوریز خوش آمدید...امیدوارم لحظاتی خوش را در اینجا سپری کنید...نظر یادتون نره
امکانات وب

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 45
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 113
بازدید کل : 1868
تعداد مطالب : 158
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

SEO .5 onLoad and onUnload Example