داستانک بهترین و زیبا ترین داستانک ها
| ||
|
روزی ناصرالدین شاه قاجار در تابستان در عمارت سلطنت آباد دراز كشیده بودند؛ در حالی كه درباریان در پایین نشسته، با پادشاه به طور محرمانه صحبت می كردند. شاه در اثنای سخن گفت: چرا انوشیروان را عادل می گفتند؟ مگر من عادل نیستم؟ احدی جسارت نكرد كه پاسخ دهد. شاه دوباره پرسید: آیا بین شما هیچ كس نیست كه جواب بدهد؟ باز كسی جواب نداد. ادامه سكوت همه را در معرض خطر قرار می داد. سرانجام حكیم الممالك مرگ را پیش نظر آورد و با تردید گفت: قربانت شوم. انوشیروان را عادل می گفتند برای این كه عادل بود. شاه ابروی خود را در هم كشید و گفت:
آیا ناصرالدین شاه عادل نیست؟ باز سكوت جلسه را فرا گرفت. پس از مدتی ناگزیر حكیم الممالك مرگ خود را در نظر آورد و حرف اول خود را تكرار كرد. شاه بیشتر ابرو در هم كشید و سؤال نخستین خود را باز بر زبان آورد. مجدداً سكوت مرگبار بر دربار حاكم شد. ناگزیر حكیم الممالك شانه های خود را حركت داد و دست خود را باز كرد.
آنگاه شاه با كمال تحقیر گفت: ای فلان فلان شده ها! من یقین دارم كه اگر انوشیروان هم مثل شما عوضی رشوه خوار و نادرست در دور و برخود داشت، هیچ وقت ممكن نبود او را عادل بگویندبرچسبها:
یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد. شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟ دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم. مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود. وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید. شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد. مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید.
در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد. برچسبها: زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد. داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخرى رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. امّا داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
. برچسبها:
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت. وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردمبرچسبها:
الکساندر فلمینگ (داستان پنی سیلین)
الکساندر فلمینگ (داستان پنی سیلین)
برچسبها:
خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "
و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .
برچسبها: مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟ برچسبها: چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد. برچسبها:
دستمال کاغذی به اشک گفت: برچسبها:
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد . او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم . شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته است . آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد… در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود … چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند : ۱/ سنگ … پس از رها کردن! ۲/ حرف … پس از گفتن! ۳/ موقعیت… پس از پایان یافتن! ۴/ و زمان … پس از گذشتن!
چرا همیشه ما زودقضاوت میکنیم ؟ برچسبها: درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . برچسبها: روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . برچسبها: وش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بستهای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لبهایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که میرسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آوردهاند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیدهام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خندهای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمههای همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد میکردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .روزها میگذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند ...حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بستهای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
برچسبها:
یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"
برچسبها:
روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی...
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.
در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!
مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید...
خداوند همیشه در کنار ما هست. اما ما نیاز به خدا رو کم حس می کنیم به خاطر همینه که خیلی وقتها اصلاً یادمون میره که خدایی وجود داره.
شاید این یکی از دلایلی باشه که باعث میشه انسان به راحتی گناه کنه...
دنیا اونقدر مشغله و فکر مشغولی برای آدمها میتراشه که وقتی باقی نمیمونه تا به خدا فکر کنیم. اما این اصلاً توجیحی برای اینکه ما خدا رو یاد نکنیم نیست .
مگه میشه که ما وقت برای خدا نداشته باشیم؟ چطور فرصت میکنیم غذا بخوریم، آب بخوریم، با مردم معاشرت کنیم، کار کنیم، تفریح داشته باشیم اما وقت نداریم که برای چند دقیقه با خدا گفتگو کنیم؟
من فکر نمیکنم نیاز به خدا کمتر ارزشتر از نیاز به آب و غذا باشه. میدونم شاید برای خیلیهاتون این حرفها تکراریه. اما یکم به این موضوع فکر کنید.
شاید دوست نداشته باشید نماز بخونید یا دعاهای تکراری دیگران. عیب نداره شما میتونید به هر زبانی که دوست دارید با خدا صحبت کنید و هر چیزی رو که دوست دارید بهش بگید. خداوند به همه زبانها تسلط داره.
احتیاج نداره از کلمههای مخصوصی استفاده کنی، اون فقط میخواد آن چیزی که از قلب شما بیرون میآد رو بشنوه. هر چند که قبل از اینکه شما بگید خودش میدونه. اما مثل پدری که دوست داره فرزندش از اون چیزی رو بخواد تا به اون بده دوست داره صدای شما رو بشنوه.
فکر کنم با خدا راحت صحبت کنیم بهتر از اینه که به خاطر قید و بندها از خدا دور باشیم. چون هیچ لذتی به نزدیکی با معبود نمیرسه.
من آزمودم مدتی، بی تو ندارم لذتـــــی کی عمر را لذت بود بیملح بی پایان تو برچسبها:
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. برچسبها:
دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.
برچسبها:
ياد دارم که شبی در کاروانی هه شب رفته بودم
برچسبها: با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. برچسبها:
برچسبها: وقت شناس باشيد برچسبها: وعده پادشاه پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيرى را ديد که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسيد: آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگويم يکى از لباسهاى گرم مرا برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالى قصر پيدا کردند در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . . پيرمرد و دخترش دهقان پير، با ناله ميگفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست با وجود اين همه بدبختي، نميدانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دو تا ميبيند. ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار ميکني! مگر کور هستي، نميبيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟! دهقان گفت: چرا ارباب ميبينم … اما … چيزي که هست، دختر شما همهي اين خوشبختيها را «دوتا» ميبيند … ولي دختر من، اين همه بدبختي را … ! برچسبها: چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. برچسبها: روزي زني طوطي سخنگويي خريد? طوطي را به خانه برد ولي طوطي حرف نميزد به مغازه برگشت و به فروشنده گفت ولي اين طوطي که حرف نميزند برچسبها: پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. برچسبها: برچسبها:
برچسبها: يادداشتي از نلسون ماندلا :من باور دارم ... برچسبها: زندگي همچون بادکنکي است در دستان کودکي برچسبها: شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد : برچسبها:
برچسبها: aمادري گوش فرزندش را گرفته کشان کشان با خود مي برد . مردي را ديد که از روبرو مي آمد به آن مرد گفت کودکم را دعوا کنيد او حرف مرا گوش نمي دهد پسرک مات و مبهوت به سيماي مردانه و استوار مرد مي نگريست اشکهايش زير چشمانش حلقه زده بود لباسي کهنه بر تن داشت و کفش در پايش نبود ، انگشتان پاهايش در زير لايه ايي از خاک پنهان بود . مرد نشست و دست پسر را گرفت به چشمان کودک خيره شد و سرش را کنار گوش کودک آورد و چيزي گفت . کودک هم چيزي آهسته به او گفت و مرد خنديد و با سر چيزي اشاره کرد تبسمي دلنشين بر لب کودک نشست ، مادر به مرد گفت شما به جاي دعوا کردن او ، مي خندانيدش ، نمي دانيد چه آتشپاره ايي است . زندگيم را سياه کرده از صبح تا شب دنبالش هستم و از روي ديوار، پشت بام همسايه و بازار پيدايش مي کنم . مرد به چشمان کودک نگاه مي کرد و کودک لبانش به خنده باز شده بود . کم کم مادر داشت از عصبانيتش فوران مي کرد که ديد اشک برگونه مردانه مرد مي لغزد مات و مبهوت شد مرد دستش را بالا آورد ناگاه چند افسر نظامي جلو آمدند به آنها گفت نيازهايشان را برطرف سازيد . و بدون آن که سرش را برگرداند ، رفت .... برچسبها:
برچسبها: اگر صاحب قدرت پيشگويي باشم و آگاه باشم بر تمام اسرار و بر تمامي دانشها، اگر ايمانم چنان کامل باشد، تا آنجا که کوه ها را جابه جا کنم و عشق نداشته باشم، هيچم، و اگر تمامي اموالم را ميان فقرا تقسيم کنم و اگر بدن خود را به آتش بسپارم اما عشق نداشته باشم، هيچ حاصلي بدستم نيست. اگر عشق را از منشور شعورمان بگذرانيم و به عناصر تشکيل دهنده اش تجزيه کنيم خواهيم ديد که عشق از ? عنصر اصلي تشکيل شده است: بردباري :عشق بردبار است. مهرباني: مهربان است. سخاوت: عشق، در آتش حسد نمي سوزد. فروتني: غرور ندارد. ظرافت: عشق، اطوار ناپسنديده ندارد. تسليم: نفع خود را خواهان نيست. تسامح: خشم نمي گيرد. معصوميت: سوءظن ندارد. صداقت: از ناراستي شاد نمي شود، اما با راستي به شعف مي آيد. پائولو کوئيلو برچسبها: روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند: ” فاصله بين دچار يک مشکل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشکل چقدراست؟” استاد اندکي تامل کرد و گفت: “فاصله مشکل يک فرد و راه نجات او از آن مشکل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!” آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:” من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است که بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشکل راه حلي پيدا کرد. با يک جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشکلي حل نمي شود. “ دومي کمي فکر کرد و گفت:” اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است که بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت.” آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت: ” وقتي يک انسان دچار مشکل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است که فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي کائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توکل براي هيچ مشکلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم فاصله بين مشکلي که يک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است که برآن ايستاده است!” برچسبها: روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند: ” فاصله بين دچار يک مشکل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشکل چقدراست؟” استاد اندکي تامل کرد و گفت: “فاصله مشکل يک فرد و راه نجات او از آن مشکل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!” آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:” من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است که بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشکل راه حلي پيدا کرد. با يک جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشکلي حل نمي شود. “ دومي کمي فکر کرد و گفت:” اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است که بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت.” آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت: ” وقتي يک انسان دچار مشکل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است که فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي کائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توکل براي هيچ مشکلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم فاصله بين مشکلي که يک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است که برآن ايستاده است!” برچسبها: aمسابقه قورباغه ها برچسبها:
برچسبها: برچسبها:
برچسبها: |
|
[ طراحي : داستانک ها ] [ design thems by::: DASTANAK.TK ] |