بازی های اندروید

داستانک

داستانک
بهترین و زیبا ترین داستانک ها
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بلک استوریز و آدرس blackstorys.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






اشتباهي خونه يه خانم پيري رو گرفتم ، اومدم معذرت خواهي کنم هي ميگفت علي
جان تويي ، هي ميگفتم ببخشيد مادر اشتباه گرفتم ، باز ميگفت رضا جان تويي
مادر ، ميگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشيد ، اسم سوم رو که گفت دلم شکست
 ، گفتم آره مادر جون ، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم . اونقدر ذوق کرد که
چشام خيس شد .


درد من تنهايي نيست؛بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت؛بي عرضگي را صبرو با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مي نامند.گاندي
-------------------------------------------------
جهان سوم جائيست که مردم، خانه روبه آفتاب را گرانترمي خرند و بعد با هفت لايه پرده تمام پنجره ها را مي پوشانند!
ديوارهاي دانشگاه را بلندتر از ديوارهاي زندان ساخته بودند، حق داشتند! نگهباني از فکرها خيلي دشوارتر از نگهباني از جرم است
-------------------------------------------------
جهان سوم جايي است که مردم براي فرار از آن تن به درس خواندن مي‌دهند


 اگر نتوان آزادي و عدالت را يک جا داشت و من مجبور باشم ميان اين دو يکي را
 انتخاب کنم آزادي را انتخاب مي کنم تا بتوانم به بي عدالتي اعتراض کنم.
 آلبر کامو
-------------------------------------------------
امروز خم شدم
و در گوش بچه اي که مُرده به دنيا آمد آرام گفتم« چيزي را از دست ندادي.....
-------------------------------------------------
قلمي از قلمدان قاضي افتاد.
 شخصي که آنجا حضور داشت گفت
 ... : جناب قاضي کلنگ خود را برداريد.
 قاضي خشمگين پاسخ داد: مردک اين قلم است نه کلنگ.
 تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسي؟
 مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ويران کردي
-------------------------------------------------
در يک مهماني دو نفر کنار هم نشسته بودند و يک کلمه هم با
هم حرف نزدند. بعد از دو ساعت يکي از آنها به ديگري گفت : پيشنهاد مي کنم
حالا در مورد موضوع ديگري سکوت کنيم !!!
------------------------------
 









بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:59 ] [ امیرحسین کریمی ]

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد آمده است. فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟ او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : “خدايا! مي خواهي که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد ! ***** انتظار بهترين‌ها را داشته باشيد و خود را براي بدترين حالت ممکن آماده کنيد؛ در اين صورت هرگز نااميد نمي‌شويد


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:58 ] [ امیرحسین کریمی ]

اگر عشق نبود          
 
اگر مرگ نبود زندگي بي ارزشترين کالا بود, زيبايي نبود , خوبي هم شايد اگر عشق نبود به کدامين بهانه مي خنديديم و مي گريستيم ؟ کدام لحظه ناب را انديشه مي کرديم ؟ چگونه عبور روزهاي تلخ را تاب مي آورديم ؟ آري بي گمان پيش تر از اينها مرده بوديم , اگر عشق نبود .

دکتر علي شريعتي

 
 
 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:58 ] [ امیرحسین کریمی ]

آکواريم
يک دانشمند آزمايش جالبي انجام داد. اون يک آکواريم شيشه اي ساخت و اونو با يک ديوار شيشه اي دو قسمت کرد.
تو يه قسمت ماهي بزرگتر را انداخت و در قسمت ديگه يه ماهي کوچيکتر. ماهي کوچيکه تنها غذاي ماهي بزرگتر بود و دانشمند به اون غذاي ديگه اي نمي داد...
اون براي خوردن ماهي کوچيکه بارها و بارها به طرفش حمله مي کرد، اما هر بار به يه ديوار نامرئي مي خورد. همون ديوار شيشه اي که اونو از غذاي مورد علاقه اش جدا مي کرد.
بالاخره بعد از مدتي از حمله به ماهي کوچيک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواريم و خوردن ماهي کوچيکه غير ممکنه.
دانشمند شيشه وسط را برداشت و راه ماهي بزرگه را باز کرد... اما ماهي بزرگ هرگز به سمت ماهي کوچک حمله نکرد.
مي دانيد چرا؟
اون ديوار شيشه اي دگيه وجود نداشت، اما ماهي بزرگه تو ذهنش يه ديوار شيشه اي ساخته بود.
يه ديوار که شکستنش از شکستن هر ديوار واقعي سخت تر بود اون ديوار باور خودش بود...
باورش به محدوديت...
باورش به وجود ديوار....
باورش به ناتواني....


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 14:56 ] [ امیرحسین کریمی ]

 ارزش دوست خوب!

 
 
 يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
 
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
 
 
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
 
 
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
 
 
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..
 
 
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
 
 
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
 
 
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
 
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:45 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

از زرتـشت سئوال کردند:
 
 
 
زندگي خود را بر چند اصل استوار کردي؟
 
 
 
گفت: چهار اصل؛
 
 
 
1. دانستم کار مرا ديگري انجام نمي دهد، پس تلاش کردم.
2. دانستم که خدا مرا مي بيند، پس حيا کردم.
3. دانستم رزق مرا ديگري نمي خورد، پس آرام شدم.
4. دانستم پايان کارم مرگ است، پس مهيا شدم.
 
 

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:44 ] [ امیرحسین کریمی ]

 

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.


پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

....

 

 

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!


مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...


کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!


معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 18:52 ] [ امیرحسین کریمی ]

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 18:50 ] [ امیرحسین کریمی ]
صفحه قبل 1 ... 11 12 13 14 15 ... 16 صفحه بعد
درباره وبلاگ

به وبلاگ بلک استوریز خوش آمدید...امیدوارم لحظاتی خوش را در اینجا سپری کنید...نظر یادتون نره
امکانات وب

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 45
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 1854
تعداد مطالب : 158
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

SEO .5 onLoad and onUnload Example