پاره آجر شنبه ?? آذر ????
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان کم رفت و آمدي مي گذشت .
ناگهان از بين دو اتومبيل پارک شده در کنار خيابان ، يک پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبيل او برخورد کرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد که اتومبيلش صدمه زيادي ديده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختي تنبيه کند ….
پسرک گريان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو ، جايي که برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت کسي از آن عبور مي کند . هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسي توجه نکرد . برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور کافي براي بلند کردنش ندارم . ”
” براي اينکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده کنم ”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روي صندلي اش نشاند ، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ….
در زندگي چنان با سرعت حرکت نکنيد که ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه مي کند و با قلب ما حرف مي زند ….
اما بعضي اوقات زماني که ما وقت نداريم گوش کنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب کند
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: <-TagName->