دوست چهارشنبه ?? آذر ????
دوست: بازرگاني يگانه فرزند خود را به تجهيز خود به دو منبع دانش و دوست واقعي سفارش مي كرد: اما فرزند در شور جواني و دست و دلبازي سرخوش از وجود دوستان ظاهري بود. بازرگان به تمثيل به فرزند گفت، هوشيار باش كه ظرف تا از آب پراست برگيرند و چون تهي گردد بر زمين گذارند، جواني و مكنت خواهد رفت و تنها خواهي ماند. فرزند گفت: آسوده خيال باش پدر كه من بيش از 50 دوست يك دل و صميمي دارم. بازرگان تعجب كرد و گفت در طول عمر طولاني ام يك دوست و نيم بيشتر پيدا نكرده ام تو چگونه با چنين سني چنين دوستاني يافته اي؟ پس از آن پدر ، پسر را به آزمون دوستانش دعوت كرد. هر دو لاشه گوسفندي را در پارچه اي سفيد پوشانده ،و عزم آزمودن دوستان فرزند كردند. بازرگان در گوشه اي كمين كرد و پسر در تاريكي شب به در خانه يكي از دوستان صميمي خود رفت و كمك خواست تا در پناه دادن به او و دفن مقتولي كه توسط او به قتل رسيده است .ياري دهد. اما دوست صميمي نپذيرفت و در را به روي او بست. در تكرار موضوع ديگر دوستانش هم هيچ يك نه پذيرفتند و در را به روي او بستند. پس از آن آنكه راستي آزمايي دوستان فرزند انجام شد. اين بار فرزند در تاريكي شب در گوشه اي نظاره كرد و پدر به در منزل نيم دوست خود رفت و ماجراي ساختگي قتل را گفت و کمک خواست. نيم دوست وي گفت اگر بخواهي يا جسد را تحويل مي گيرم يا خودت را پناه مي دهم. مرد خداحافظي كرد و به سراغ دوست كامل خود رفت و باز هم ماجرا را تكرار كرد. دوست گفت هم خودت را پناه مي دهم هم در تدفين جسد تو را كمك مي كنم. آنگاه در خانه را گشود و مرد وارد شد وبه رسم امتنان لاشه گوسفند را به هديه تقديم كرد .ا و درس گراني به فرزند داد ،آنگاه گفت: " دوست را دانا برگزين با دانايي خود او را بيازما، پس از اطمينان از صداقت او ، او را به دل راه ده و صميمي بدان و خود نيز چنين باش" ............................................................................................................ ( به نقل از قصه هاي مرزبان نامه)
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: <-TagName->