در کنار يکي از سواحل درياي سياه باران مي بارد و شهر کوچک همانند صحرا خالي به نظر مي رسد . اين زمان هنگامي است که همه شهر در يک بدهکاري به سر ميبر ند و هر کدام بر مبناي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند.
ناگهان يک مرد ثروتمند وارد شهر مي شود . او وارد تنها هتلي که در اين ساحل است مي شود و اسکناس 100 يورويي را روي پيشخوان هتل مي گذارد و براي بازديد از اتاق هاي هتل و انتخاب انها به طبقه بالا مي رود .
صاحب هتل اسکناس 100 يورويي را برمي دارد و در اين فاصله مي رود و بهدهي خودش را به قصاب مي پردازد . قصاب اسکناس100 يورويي را برمي دارد و با عجله به مزرع پروش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد.
مزرعه دار اسکناس 100 يوريي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تاميين کننده خوراک دارم و سوخت مي دهد.
تاميين کننده خوراک داکم و سوخت براي پرداخت بدهي خود اسکنانس 100 يورويي رابا شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود . داروغه اسکنانس را به شتاب به هتل مي اورد. زيرا او يک شب ب هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا" پولش را بپردازد.
حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشتهاست.
در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديداتاق هاي هتل برمي گردد. از يورويي خود را بر مي دارد و مي گوييند از اتاق ها خوشش نيامده و شهر را ترک مي کنند
در اين ماجرا هيچ کس صاحب پول نشده است ولي به هر حال هيچ کدام از شهروندان در اين هنگام بدهي به هم ندارند همه بدهي هايشان را پرداختند و بسيار خوشبينانه به آينده نگاه مي کنند.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: <-TagName->