به نام
يگانه
حامي
پرستوهاي
بي آشيانه...
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن،
پسري را از خواب بيدار كرد.
پشت خط مادرش بود...
پسر با دلخوري گفت:
چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟
مادر گفت:
25 سال قبل در همين موقع شب
تو مرا از خواب بيدار كردي؟
فقط خواستم بگويم...
تولدت مبارك...
پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود
تا صبح خوابش نبرد...
صبح سراغ مادرش رفت.
وقتي داخل خانه شد
مادرش را پشت ميز تلفن
با شمع نيمه سوخته يافت...
ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: <-TagName->