داستانک بهترین و زیبا ترین داستانک ها
| ||
|
وعده پادشاه پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيرى را ديد که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسيد: آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگويم يکى از لباسهاى گرم مرا برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالى قصر پيدا کردند در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . . پيرمرد و دخترش دهقان پير، با ناله ميگفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست با وجود اين همه بدبختي، نميدانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دو تا ميبيند. ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار ميکني! مگر کور هستي، نميبيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟! دهقان گفت: چرا ارباب ميبينم … اما … چيزي که هست، دختر شما همهي اين خوشبختيها را «دوتا» ميبيند … ولي دختر من، اين همه بدبختي را … ! نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحي : داستانک ها ] [ design thems by::: DASTANAK.TK ] |