داستانک بهترین و زیبا ترین داستانک ها
| ||
|
كافرى ، غلامى مسلمان داشت . غلام به دین و آیین خود سخت پایبند بود و كافر، او را منعى نمى كرد . روزى سحرگاه ، غلام را گفت : طاس و اسباب حمام را برگیر تا برویم . در راه به مسجدى رسیدند. غلام گفت :اى خواجه !اجازت مى فرمایى كه به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم . خواجه گفت : برو؛ ولى چون نمازت را خواندى ، به سرعت باز گرد. من همین جا مى ایستم و تو را انتظار مى كشم . نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحي : داستانک ها ] [ design thems by::: DASTANAK.TK ] |