داستانک بهترین و زیبا ترین داستانک ها
| ||
|
دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.
برچسبها: با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. برچسبها:
ياد دارم که شبی در کاروانی هه شب رفته بودم
برچسبها: وعده پادشاه پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيرى را ديد که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسيد: آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگويم يکى از لباسهاى گرم مرا برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالى قصر پيدا کردند در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . . پيرمرد و دخترش دهقان پير، با ناله ميگفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست با وجود اين همه بدبختي، نميدانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دو تا ميبيند. ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار ميکني! مگر کور هستي، نميبيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟! دهقان گفت: چرا ارباب ميبينم … اما … چيزي که هست، دختر شما همهي اين خوشبختيها را «دوتا» ميبيند … ولي دختر من، اين همه بدبختي را … ! برچسبها: وقت شناس باشيد برچسبها:
برچسبها: روزي زني طوطي سخنگويي خريد? طوطي را به خانه برد ولي طوطي حرف نميزد به مغازه برگشت و به فروشنده گفت ولي اين طوطي که حرف نميزند برچسبها: چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. برچسبها: پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. برچسبها:
برچسبها: |
|
[ طراحي : داستانک ها ] [ design thems by::: DASTANAK.TK ] |