بازی های اندروید

داستانک

داستانک
بهترین و زیبا ترین داستانک ها
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بلک استوریز و آدرس blackstorys.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."
ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"
ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."
ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."
ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."
ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"
ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"
ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."
ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"
ـ "آره، ‌نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:

ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟"
ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"
ـ "چه فداکاری ای؟"
ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."
ـ منو بخوری؟"
ـ "آره مگه تو چته؟"
ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."
ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."
ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"
ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."
ـ "آخه گوشت من بو نا میده"
ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"
ـ "معلومه چرا نخورم؟"
ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."
ـ "چه خواهشی؟"
ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."
ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."

گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...

نتیجه گیری اخلاقی :
1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است
3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...
4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم

 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:21 ] [ امیرحسین کریمی ]

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی .
زن با کمال میل می‌پذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن می‌پذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند !

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:20 ] [ امیرحسین کریمی ]


 

 

 

 

ياد دارم که شبی در کاروانی هه شب رفته بودم

و سحر در کنار بيشه ای خفته شوريده ای که در آن سفر همراه ما بود
نعره ای برآورد و راه بيابان گرفت و يک نفس آرام نيافت.
چون روز شد گفتمش آنچه حالت بود؟
گفت: بلبلان را ديدم که به نالش درآمده بودند
از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهايم از بيشه
انديشه کردم که مروت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته.

دوش مرغـی به صبـح مـی ناليد
عقل و صبـرم ببرد و طاقت و هوش
يکـی از دوستــان مخلــــص را
مــگر آواز مـــن رسيـــد بـه گـوش
گـفت بـاور نـــداشتـم کـه تـورا
بــانگ مــرغی چنين کند مدهــوش
گفتـم ايـن شـرط آدمیت نيست
مـرغ تسبيـح گوی و من خامــوش
گلستان سعدی

 

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:20 ] [ امیرحسین کریمی ]

وعده پادشاه پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيرى را ديد که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسيد: آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گويم يکى از لباس‌هاى گرم مرا برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالى قصر پيدا کردند در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . . پيرمرد و دخترش دهقان پير، با ناله مي‌گفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست با وجود اين همه بدبختي، نمي‌دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دو تا مي‌بيند. ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار مي‌کني! مگر کور هستي، نمي‌بيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟! دهقان گفت: چرا ارباب مي‌بينم … اما … چيزي که هست، دختر شما همه‌ي اين خوشبختي‌ها را «دوتا» مي‌بيند … ولي دختر من، اين همه بدبختي را … !






بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:13 ] [ امیرحسین کریمی ]

وقت شناس باشيد
 
در مراسم توديع پدر پابلو، کشيشي که 30 سال در کليساي شهر کوچکي خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از يکي‌ از سياستمداران اهل محل براي سخنراني دعوت شده بود.

 در روز موعود، مهمان سياستمدار تاخير داشت و بنابر اين کشيش تصميم گرفت کمي‌ براي مستمعين صحبت کند. پشت ميکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد اين شهر شدم. انگار همين ديروز بود. راستش را بخواهيد، اولين کسي‌ که براي اعتراف وارد کليسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدي هايش، باج گيري، رشوه خواري، هوس راني‌ و هر گناه ديگري که تصور کنيد اعتراف کرد.

 آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترين نقطه زمين فرستاده است ولي‌ با گذشت زمان و آشنايي با بقيه اهالي محل دريافتم که در اشتباه بوده‌ام و اين شهر مردماني نيک دارد.

 در اين لحظه سياستمدار وارد کليسا شده و از او خواستند که پشت ميکروفون قرار گيرد. در ابتدا از اين که تاخير داشت عذر خواهي‌ کرد و سپس گفت که به ياد دارم زماني که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولين کسي‌ بودم که براي اعتراف مراجعه کردم ...

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:13 ] [ امیرحسین کریمی ]







يادمان باشد که


هميشه ذره اي   حقيقت    پشت هر "فقط يه شوخي بود"

کمي   کنجکاوي   پشت "همينطوري پرسيدم"

قدري   احساسات   پشت "به من چه اصلا"

مقداري  خرد   پشت "چه ميدونم"

واندکي   درد   پشت "اشکالي نداره"

 

وجود دارد.







 













يادمان باشد که


هميشه ذره اي   حقيقت    پشت هر "فقط يه شوخي بود"

کمي   کنجکاوي   پشت "همينطوري پرسيدم"

قدري   احساسات   پشت "به من چه اصلا"

مقداري  خرد   پشت "چه ميدونم"

واندکي   درد   پشت "اشکالي نداره"

 

وجود دارد.







 
























يادمان باشد که


هميشه ذره اي   حقيقت    پشت هر "فقط يه شوخي بود"

کمي   کنجکاوي   پشت "همينطوري پرسيدم"

قدري   احساسات   پشت "به من چه اصلا"

مقداري  خرد   پشت "چه ميدونم"

واندکي   درد   پشت "اشکالي نداره"

 

وجود دارد.
 

بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:13 ] [ امیرحسین کریمی ]

روزي زني طوطي سخنگويي خريد? طوطي را به خانه برد ولي طوطي حرف نميزد به مغازه برگشت و به فروشنده گفت ولي اين طوطي که حرف نميزند
فروشنده: برايش آينه در قفس گذاشته اي؟
  زن: نه
  فروشنده:خوب براي همين است که حرف نمي زند
  زن يک آينه خريد و با خود برد
  روز بعد برگشت و گفت ولي بازهم طوطي حرف نزد
  فروشنده: برايش نردبان گذاشته اي؟
  زن: نه
  فروشنده: براي همين است که حرف نمي زند..
  زن يک نردبان خريد رفت
-
-….  
روز بعد بازهم زن برگشت و گفت:طوطي مرد
  فروشنده: باز هم هيچ حرفي نزد
  زن: چرا قبل از مردنش يک جمله گفت و مرد
   او گفت: در مغازه اي که از آن آينه و نردبان خريدي ارزن نمي فروختند



بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:12 ] [ امیرحسین کریمی ]

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند  و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند.
   آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم که در راه برگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و از آنجايي که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.»…..استاد فکري کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست که شروع کنند…. آنها به اولين مسأله نگاه کردند که ? نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند….. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ?? امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال اين بود:


!!!!!« کدام لاستيک پنچر شده بود؟»

الف)چرخ راست جلو
ب)چرخ چپ جلو
ج)چرخ راست پشت
د)چرخ چپ پشت







بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:12 ] [ امیرحسین کریمی ]

پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :.. " اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.
يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
در مسابقه ي زندگي گل زدن هنر نيست بلکه گل شدن هنره !
شاد بودن تنها انتقامي ­است که مي­توان از زندگي گرفت
 ارنستو چه­ گوارا
 تهيه : توانا عسگري
 


بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:11 ] [ امیرحسین کریمی ]




وقتي تخم مرغ به وسيله يک نيرو از خارج مي شکند، يک زندگي به پايان مي رسد. ...وقتي تخم مرغ به وسيله نيرويي از داخل مي شكند، يک زندگي آغاز مي شود.

تغييرات بزرگ همواره با نيروي دروني شروع مي شود
 
When an egg is broken from the outside, a life is over; but when it is hatched from the inside, a new life is born. Big changes are always begun by an inside force








بازی های اندروید


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:10 ] [ امیرحسین کریمی ]
صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 16 صفحه بعد
درباره وبلاگ

به وبلاگ بلک استوریز خوش آمدید...امیدوارم لحظاتی خوش را در اینجا سپری کنید...نظر یادتون نره
امکانات وب

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 109
بازدید ماه : 162
بازدید کل : 2706
تعداد مطالب : 158
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

SEO .5 onLoad and onUnload Example